جاده

 

من خدا را دیدم

در خَمِ جاده‌ی چالوس به باران می‌گفت:

نکند سیل شوی تا دل مردم گیرد!

یا نباری و طبیعت ز فراقت میرد

در همان وقت درختی خندید

خدایا!

ره و فرمان که به دستان شماست؟!

و خدا گفت: عزیزم!

اینچنین نطق مرا بین و شرافت آموز

که اگر رأس حکومت هستی

نکند پای نهی بر دستی

. . .من خدا را دیدم

که سر چوبه‌ی دار

به زن زانیه گریان می‌گفت!

. . .حرف من نیست که اینگونه بیایی نزدم

چه کنم؟. . . بشر اخراجی!

هر چه من گفتم و بشنید، فقط از بر کرد

از یکی گوش شنید و دگری را در کرد

هر چه من خیر نوشتم، او ندید و شر کرد. . .

من خدا را دیدم

در میان بدن زخمی یک مرغابی

مثل او جان می‌داد

عرق سرد کشاورز که در خاک چکید

او در احساس علف‌زار

به رقص آمده بود

و به چوپان ِ مترسک لقمه‌ای نان می‌دادََ

اینچنین مرهم زخمی شده، درمان می‌داد

من خدا را دیدم. . . و خدا هم می‌دید




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:گفت و گو با خدا, | 7:23 | نویسنده : مجید حیدری |