از القاب خداوند متعال«عزیز» است بدان معنی که او را نظیری پیدا نمی شود و« غفّار»کسی است که شکنجه را از گنه کاران اسقاط میکند.
و «حلیم»است یعنی کسی که به عقوبت شتاب نمی کند. و با این همه از رحمت نیز امتناع نمی ورزد.
فرق میان «صبور» و «حلیم» این است که «صبور» کسی است که گناه کار را با وجود قدرت داشتن بر او ، عقاب نمی کند. و «حلیم» کسی است که علاوه بر این که در عین قدرت بر گناه کار عقاب نمی کند بلکه از رسانیدن نعمت خود به او نیز امتناع نمی کند.
زاهد نکند گنه که قهاری تو
ما غرق گناه که غفاری تو
او قهارت خواند و ما غفارت
آیا به کدام نام خوش داری تو
«الحمدلله» چرا خدای متعال نفرموده است «احمدُالله»؟
چرا که اگر می فرمود «احمدالله» این پیام را به دنبال داشت که گوینده قادر بر حمد او باشد. اما چون فرمود «الحمدلله» بدین معناست که او پیش از حمد حامدان و پیش از شکر شاکران محمود می باشد. و بندگان اگر حمد بگویند و شکر بگذارند و نگذارند یکسان است. چه او از ازل تا به ابد به حمد قدیم وکلام خویش محمود بوده است.
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
اگر تو عاشقی معشوق دور است
وگر تو زاهدی مطلوب حور است
ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است
دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است
جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است
درون عاشقان صحرای عشق است
که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است
در آن صحرا نهاده تخت معشوق
به گرد تخت دایم جشن و سور است
همه دلها چو گلهای شکفته است
همه جانها چو صفهای طیور است
سراینده همه مرغان به صد لحن
که در هر لحن صد سور و سرور است
ازان کم میرسد هرجان بدین جشن
که ره بس دور و جانان بس غیور است
طریق تو اگر این جشن خواهی
ز جشن عقل و جان و دل عبور است
اگر آنجا رسی بینی وگرنه
دلت دایم ازین پاسخ نفور است
خردمندا مکن عطار را عیب
اگر زین شوق جانش ناصبور است
معراج شب خاصی نیست که گوییم در آنروز پیامبر به معراج رفته زیرا که آنجا لا مکان و لا زمان است. استاد الهی قمشه ای نیز نیک گفتند که هر کسی به قدر خود میتواند به معراج برود این هم شرح معراج مولانا میباشد که در آن از امام علی (ع) نیز حدیث به میان آورده. همانا ائمه سفینة النجاتند نجاة اند.
صبحدم گشتم چنان از باده انوار مست
كافتاب آسا فتادم بر در و ديوار، مست.
جبرئيل آمد، براق آورد، گفتا: «برنشين!
جام بر دستند بهرت منتظر، بسيار، مست.»
برنشستم، برد بر چرخم براق برق سير؛
ديدم آنجا قطب را با كوكب سيار، مست.
در گشادند آسمان را و به پيشم آمدند
«ابشرو» گويان ملايك، جمله از ديدار، مست.
از سپهر چارمين روحالله آمد پيش من،
ساغر خورشيد بر كف، از مي انوار، مست.
گفتم: «اي چون تو هزاران در خمار جام عشق،
كي شود مخمور جز در خانه خمار، مست؟»
دست او بگرفتم و با خود به بالا بردمش؛
برگذشتيم از سواد عرصه اغيار، مست.
بحر ظلمت ماند از پس، بحر نور آمد به پيش؛
عقل گفتا: «بگذر از اين تا رسي در يار، مست.»
برلب درياي اعظم كشتيي ديدم، در او
احمد مرسل به حال و حيدر كرار، مست.
دست من بگرفت حيدر اندر آن كشتي نشاند؛
بگذرانيدم از آن درياي گوهربار، مست؛
از مقام «قاب قوسين»ام به «او ادني» كشيد؛
گفتم آنجا راز را با ساقي ابرار، مست.
باده از دست خدا نوشيدم و بوسيدمش،
آستين افشان گرفتم دامن دلدار، مست.
گفتم: «اكنون باز ميداري در اين محفل مرا؟
يا مرا گويي برو در عرصه بازار، مست؟»
گفت: «ني، ني، ساربان ما تويي، اي شمس دين،
رو مهار اشتران گير و بكش قطار، مست.»
ديوان شمس
.: Weblog Themes By Pichak :.