من خدا را دیدم
در خَمِ جادهی چالوس به باران میگفت:
نکند سیل شوی تا دل مردم گیرد!
یا نباری و طبیعت ز فراقت میرد
در همان وقت درختی خندید
خدایا!
ره و فرمان که به دستان شماست؟!
و خدا گفت: عزیزم!
اینچنین نطق مرا بین و شرافت آموز
که اگر رأس حکومت هستی
نکند پای نهی بر دستی
. . .من خدا را دیدم
که سر چوبهی دار
به زن زانیه گریان میگفت!
. . .حرف من نیست که اینگونه بیایی نزدم
چه کنم؟. . . بشر اخراجی!
هر چه من گفتم و بشنید، فقط از بر کرد
از یکی گوش شنید و دگری را در کرد
هر چه من خیر نوشتم، او ندید و شر کرد. . .
من خدا را دیدم
در میان بدن زخمی یک مرغابی
مثل او جان میداد!َ
عرق سرد کشاورز که در خاک چکید
او در احساس علفزار
به رقص آمده بود
و به چوپان ِ مترسک لقمهای نان میدادََ
اینچنین مرهم زخمی شده، درمان میداد
من خدا را دیدم. . . و خدا هم میدید
.: Weblog Themes By Pichak :.