روزی شخصی در مجلس کربلایی احمد آقا تهرانی، در میان صحبت های ایشان آهی کشید و گفت: خدایا، عاقبت همه ما را ختم به خیر کن!
کل احمد آقا نیز فرمودند:
«عاقبت همه ختم به خیر است، إن شاء الله. ولی باید از خدا بخواهیم که هر نفسی که می کشیم، به خیر دیگران باشد؛ و لحظات ما نَفَس به نَفَس، در جهت خیر رسانی باشد.»
دانلود دکلمه دوستی از فریدون مشیری با صدای خود استاد
آدمک آخر دنیاست بخند...
آدمک مرگ همین جاست بخند...
دست خطی که تو را عاشق کرد...
شوخی کاغذی ماست بخند...
آدمک خل نشوی گریه کنی...
کل دنیا سراب است بخند...
آن خدایی که بزرگش خواندی...
** به خدا مثله تو تنهاست بخند...
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد***بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق***اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تو را بهانه ای بس باشد***مدهوش ترا ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیر جفا***مارا سر تازیانه ای بس باشد
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآرایی
منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
بهار شادیانگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمیماند
میان شاخههای گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی؟
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی
گفتمش چونی و چون می رهی ای زندانی
گفت:چه کنی گر نبری رشک به حال من
هر گدا را که نبود مرتبه ی سلطانی
راستی حافظ حد تو نبود هم صحبتی ما
بس اگر بر سر این کوی کنی سگبانی
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هرچه عاشق پیرتر، عشقش جوانتر، ای عجب!
دل دهد تاوان، اگر تن ناتوان است ای پری
پیل ماه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
هر کتاب تازه ای کز ناز داری، خود بخوان
من حریفی کهنه ام، درسم روان است ای پری
از شماتت کم کن و تیغی فرود آر و برو
آمدی وقتی که حُر بی بازوان است ای پری
شاخساران را حمایت می کند برگ و نوا
چون کند شاخی که بی برگ و نوان است ای پری
روح سُهراب جوان از آسمانها هم گذشت
نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری
جای شکرش باقی اَر واپَس بچرخد دوکِ عمر
با که دیگر آنهمه تاب و توان است ای پری
یاد ایّامی که دلها بود لبریزِ امید
آن اَوان هم عمر بود، این هم اوان است ای پری
با نواهای جرس گاهی به فریادم برس
کاین از راه افتاده هم از کاروان است ای پری
گو جهانِ تن جهنّم شو، جهان ما دل است
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری
کام درویشان نداده خدمت پیران، چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری
ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی؟
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی؟
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال٬ ما چه زیبا می کنی
امروز ما بیچارگان را امید فردایش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی؟
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی
(شهریار)
در مورد چگونگی مرگ عطار «شیخ بهایی» در کتاب معروف خود «کشکول» این واقعه را چنین تعریف می کند: «زمانی که لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی این شهر را بیرحمانه قتل عام کرد. در همان زمان، ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت» و باز نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است . با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت :
در کوی تو رسم سرفرازی این است
مستان تو را کمینه بازی این است
با این همه رتبــه هیچ نتوانــم گفت
شاید که تو را بنده نوازی این است
گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار
خود را ز زبان من دیوانه نگه دار
جا در خور او جز صدف دیدهٔ من نیست
گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار
زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا
بردار سبوی من و رندانه نگه دار
هر چیز که جز باده بود گو برو از دست
در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار
پروانه بر آتش زند از بهرتو خود را
ای شمع تو هم حرمت پروانه نگه دار
آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست
بر هم مزن آن سلسله را شانه نگه دار
وحشی ز حرم در قدم دوست قدم نه
حاجی تو برو خشت و گل خانه نگه دار
ساقی به پیاله باده کم میریزی ... این میکده را چرا به هم میریزی؟!
از گردش ساغرت شکایت دارم! ... آسوده بریز بنده عادت دارم!
به نام خدا پیاله ها را پر کن ... زهاد پر از افاده را دلخور کن
من معتقدم باده سرشتی دارد ... انگور نجف طعم بهشتی دارد
من مست می علی ولی الله ام ... یک خمره می سفارشی میخواهم
می داخل خم سینجلی میگوید ... قل میزند و علی علی میگوید
در روز ازل که دل به آدم دادم ... فریاد زدم پیاله دستم دادن
ما قوم عجم به باده عادت داریم ... بر پیر مغان علی ارادت داریم
بر طایفه مان نگاه حق معروف است ... میخانه شهر طوس ما معروف است
ساقی بده جامی که گوارا باشد ... خوش طعم و زلال و مردافکن باشد
هوهوی شگرف خمره ها را بشنو ... تفسیر شگرف «هل اتی» را بشنو!
اسدالله الغالب علی ابن ابی طالب شمس لفظ سماء قاهر عن العداء
ܓ✿ استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز سیزده به در با همسر وبچه به بغل میبینه... ܓ✿
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
شعري است منسوب به حضرت علي (ع) كه طي آن چنين مي فرمايد:
دوائك فيك و لاتبصر ودائك منك و لاتشعر
اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر
و انت الكتاب المبين الذي با حرفه تظهر المضمر
فلاحاجه لك في خارج يخبر عنك بما يسطر
همانطور كه ملاحظه مي شود در اين شعر امام علي (ع) درد انسان را از خود او دانسته و معتقد است كه انسان بايد درمان را نيز در درون خود جستجو كند، چرا كه اين جرم صغير يعني انسان در درون خود عالم اكبر را نهان دارد و لذا آن چه را كه در خارج از خود مي جويد در درون خود او تعبيه كرده اند. وقتي به ساير منابع ديني و عرفاني خود نگاه مي كنيم مي بينيم كه ديدگاه هايي از اين دست در مورد انسان فراوان است و آبشخور همه آن ها كتاب مبين ماست. از ديدگاه اسلام بدن علي رغم مغايرتي كه در اصل وجود با روح دارد، اما در اين نشاه دنيا به خوبي با آن اتحاد پيدا كرده است كه مي توان حمل «هو هو» براي آن آورد.
اين موضوع از نظر علمي نيز ثابت شده است؛ چون حالات احساسي مي تواند سبب تغييرات فيزيولوژيك محيطي و مركزي شوند. ايراد هر گونه تحريك به ناحيه زير قشر مغز موجب ايجاد حالات احساسي و عكس العمل مربوطه مي شود كه نحوه فعاليت آن با شخصيت فرد، فرهنگ، و شيوه نگرش او بستگي دارد.
در طي اين تحريك احساسي مواد واسطه اي آزاد مي شود كه سبب تحريك هيپوتالاموس و ايجاد عوامل آزاد كننده (Releasing Hormone) شده كه به بخش قدامي هيپوفيز رفته و موجب آزاد شدن هورمون هاي اختصاصي مي شوند و فعل و انفعال اين ها سبب تغييراتي در ميزان قندخون و مواد شيميايي درون سلولي و نهايتا فعاليت فيزيولژيك سلول ها مي گردد. لذا هر چند نمي توان نقش عوامل محيطي و ژنتيك و ساير عوامل را در بروز بيماري ها ناديده گرفت اما در مجموع انسان هاي پريشان روزگار بيشتر دچار بيماري جسمي مي شوند. به طور مثال فرد دچار استرس و اضطراب بيشتر در معرض قندخون، چربي خون، بيماري هاي خود ايمني و غيره مي باشد، اما انسان هاي با اراده و صاحب معرفت امكان مهار فيزيولژي بدن را از طريق حالات احساسي و نگرشي خود به هستي دارا مي باشند. لذا كراماتي كه از اوليا و مسايل ظاهرا خارق العاده اي كه از مرتاضان در مورد تسلط بر جسم صادر مي شود، امور عجيب و به دور از مكانيسم هاي علمي نيست. از طرف ديگر امروزه ثابت شده است كه اكثر سلول هاي بدن از جمله سلول هاي ايمني موجوداتي بي شعور نيستند. بلكه همه داراي شعور و درك نسبت به مسايل از جمله ادراك حالات احساسي بدن هستند و زبان گفتگو و مفاهمه اي بين اين سلول ها برقرار است كه همه در تقابل با حالات روحي و احساسي فرد مي باشند. بر همين اساس است كه امروزه جهت معالجه بسياري از بيماري هاي صعب العلاج مانند سرطان و بيماري هاي خود ايمني مراجعه به خود بدن و استفاده از واكنش هايي مانند تسريع و يا ايجاد توقف در توليد سيتوكاين ها، هدايت بعضي از مواد واسطه اي جهت انتقال بيشتر به گيرنده هاي سطح سلول و يا برعكس ممانعت از اين واكنش ها با پوشاندن آن گيرنده و غيره مطرح است و در بسياري از موارد نيز تحقيقات انجام شده در معالجه بيماري ها موفقيت آميز بوده است.
تمام يافته هاي بالا مويد شعر مذكور از سرسلسله خيل عشاق و امام عارفان علي (ع) است كه صاحب معرفت شهودي بود و معرفت را براي انسانيت انسان ضروري مي دانست. و از كمترين تبعات اين معرفت احاطه انسان نسبت به جسم خود است
قهرماني محمدحسين*
ای زدست و سینه و بازوی تو حیدر خجل
هم غلاف تیغ ، هم مسمار در ، هم در خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانیت
گشته ام سر تا قدم از روی پیغمبر خجل
هم صدف بشکست ، هم دردانه ات از دست رفت
سوختم بهر صدف ، گردیدم از گوهر خجل
همسمرم را پیش چشم دخترم زینب زدند
مردم از بس گشتم از آن نازنین دختر خجل
گاه گاهی مرد خجلت میکشد از همسرش
مثل من ، هرگز نگردد مردی از همسر خجل
همسرم با چادر خاکی به خانه بازگشت
از حسن گردیده ام تا دامن محشر خجل
خواست زینب را بغل گیرد ولی ممکن نشد
مادر از دختر خجل شد ، دختر از مادر خجل
باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لاله ی پرپر خجل
بانگ یا فضه خزینی تا به گوش خود شنید
از کنیز خویش هم ، شد فاتح خبیر خجل
نظم "میثم" شعله زد بر جان اولاد علی
تا لب کوثر بود از ساقی کوثر خج
غلامرضا سازگار
یا صاحب الزمان
شبهای هجران گذراندیم و زنده ایم هنوز !!
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
برای دانلود بر روی تصویر زیر کیلیک کنید
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
حسین منزوی
او در یکم مهر سال ۱۳۲۵ در شهر زنجان و خانوادهای فرهنگی زاده شد. در سال ۱۳۴۴ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد. سپس این رشته را رها کرد و به جامعهشناسی روی آورد اما این رشته را نیز ناتمام گذاشت. نخستین دفتر شعرش حنجره زخمی تغزل در سال ۱۳۵۰ با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید و با این مجموعه به عنوان بهترین شاعر جوان دوره شعر فروغ برگزیده شد. سپس وارد رادیو و تلویزیون ملی ایران شد و در گروه ادب امروز در کنار نادر نادرپور شروع به فعالیت کرد.
چندی مسئول صفحه شعر مجله ادبی رودکی بود و در سال نخست انتشار مجله سروش نیز با این مجله همکاری داشت. در سالهای پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و تا زمان مرگ در این شهر باقی ماند. وی سرانجام در روز شانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۸۳ در بیمارستان رجایی تهران درگذشت.
شناختنامۀ حسین منزوی در کتابی با نام از ترانه و تندر به اهتمام مهدی فیروزیان (انتشارات سخن، ۱۳۹۰) منتشر شده است.
آثار
- با عشق در حوالی فاجعه- مجموعه غزلی سروده شده از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۲.
- این ترک پارسیگوی (بررسی شعر شهریار).
- از شوکران و شکر؛ مجموعه غزلی سرودهشده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۶۷.
- با سیاوش از آتش.
- از ترمه و تغزل؛ گزیده اشعار، ۱۳۷۶.
- از کهربا و کافور.
- با عشق تاب میآورم؛ شامل اشعار سپید و آزاد سروده شده از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۷۲.
- به همین سادگی (مجموعه شعرهای سپید).
- این کاغذین جامه؛ مجموعه برگزیده اشعار کلاسیک.
- از خاموشیها و فراموشیها.
- حنجرهٔ زخمی تغزل؛ دفتری از شعرهای آزاد و غزلهای سروده شده از ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۹.
- مجموعه اشعار حسین منزوی، انتشارات آفرینش و نگاه، ۱۳۸۸
- حیدر بابا- ترجمه نیمایی از منظومه «حیدر بابایه سلام» سروده «شهریار».
پرسید کرم را مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی
در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ
خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟
ای یاس چیده، ای گل نقش چمن، علی! /قرآن آیه الهی پامال من، علی
مانند قلب من دهنت پر ز خون شده/ خون گلوت گشته روان از دهن، علی
چسبانده خون به هم، دو لبت را ز گفتگو / با چشم خویش حرف برایم بزن، علی
لب تشنه، چشم بسته، نفس مانده در گلو / زخم تو گشته با دل من هم سخن، علی
تو مثل لاله هایی که همه گشته برگ برگ / من مثل شمع سوخته در انجمن، علی
جایی برای بوسه نمانده به قامتت / از بس که زخمت آمده بر زخم تن، علی
ممکن نشد ز روی زمینت کنم بلند / از بس که پاره پاره شده این بدن، علی
لیلا در انتظار تو چشمش بُوَد به راه/ زینب چگونه بی تو رود در وطن، علی
در حیرتم چگونه ز خونت خضاب شد/ ماه جمال و زلف شکن در شکن، علی
فریاد من بلند ز اشعار میثم است / سوزد ز سوز او دل هر مرد و زن، علی
بارالها اجلم را تو به تاخیر انداز چند روزیست دلم تنگ محرم شده است
عجب روزهایست:
حضرت موسی«ع» و هارون به سمت طور می روند
حضرت ابراهیم«ع» و حضرت اسماعیل«ع» به سمت منا می روند
حضرت محمد«ص» و حضرت علی«ع» به سمت غدیر می روند
و امام حسین «ع» و حضرت عباس«ع» به سمت کربلا می روند
گفتمش نقـاش را نقشـی بکش از زنــدگی
با قلــم نقش حبـابـی بر لب دریــا کشیـد
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختـی در بیابــان یکه و تنهـا کشیـد
گفتمش نامردمـان این زمـان را نقش کن
عکس یک خنجر از پشت سر پی مولا کشیـد
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشـق و عاشقی و مستی و نجـوا کشیـد
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیـدر در کنار حضرت زهـرا کشیـد
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیـابـــان بلا تصویــری از سقــا کشیـد
گفتمش از غربت و مظلومی و محنت بکش
فکـر کرد و چار قبــر خاکی از طـه کشیـد
گفتمش سختی و درد و آه گشتـه حاصلم
گریـه کرد آهی کشید و زینب کبری کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیـق
عکس مهدی را کشید و به چه زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را ببایـد خالــق یکتـا کشیـد
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت
شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل
میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت
چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین
نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
صد دشنه بر دل میخورم و ز خویش پنهان میکنم
جان گریه بر من میکند من خنده بر جان میکنم
خون قطره قطره میچکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان میکنم
دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان میکنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان میکنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان میکنم
امروز یا فردا اجل دشواری غم میبرد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان میکنم
چه شبی است!
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی،
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام.
میبارد و میبارد و هر لحظه بیشتر نیرو میگیرد.
هر قطرهاش فرشتهای است که از آسمان بر سرم فرود میآید.
چه میدانم؟
خداست که دارد یک ریز، غزل میسراید؛
غزلهای عاشقانهی مهربان و پر از نوازش.
هر قطرهی این باران،
کلمهای از آن سرودهاست.
دکتر شریعتی
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست
جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
گر بوسهای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست
یک بار بوسهای ز لب تو ربودهام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظهای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست
وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست
ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست
درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
برکف گرفته جانم و جانانم آرزوست
دل را ،به یار دادنِ چندانم آرزوست.
بغضم ،گرفت راه نَـفَس در فراقِ دوست
بارانِ ابرِ مانده به چشمانم آرزوست.
مهمان دیده ام شو و دیدار تازه کن
کان نکته های دلکشِ پنهانم آرزوست.
در کعبه و کنیسه و مسجد نیابمش
آن لامکانِ عرصه ی امکانم آرزوست.
منجی تویی و راهِ رهائی به گام تُـست
ای منتظر به ره که؛موسیِ عمرانم آرزوست .
بر من مپیچ ؛سلسله ی باورِ قدیم
اندیشه های تازه و عریانم آرزوست.
مردن به تنگنای غریبی نه کارِ ماست
منصور وار مرگِ به میدانم آرزوست .
خاموش و غمگنانه و پنهان نمی روَم
شیب و فرازِ رودِ خروشانم آرزوست .
دریاییم ، به ساحل غمگین مرا چه کار؟
موج بلند و پهنه ی توفانم آرزوست .َ
نمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
ظاهراً این غزل جوابی است برای غزلی از مولوی با مطلع زیر:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
موری نهای و خدمت موری نکردهای
وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست
فرعونوار لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کردهاند
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه
بر درد نارسیده و درمانت آرزوست
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپر جبرئیل، مگسرانت آرزوست
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
سعدی درین جهان که تویی ذرهوار باش
مي گفت پيامبر به همه در دم آخر
مردم همه كارست علي بعد پيامبر
والله كه من گفته ام اين نكته مكرر
حيدر همه ي دين منو دين همه حيدر
بنازم باغبان و باغ گل را
بنازم مصطفي ختم رسل را
بنازم بوتراب و بوالحسن را
علي مرتضاي بت شكن را
اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم
گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم
اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی
توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم
چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی
گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم
فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم
چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش
که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم
صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی
هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم
تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز
گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
.: Weblog Themes By Pichak :.